پدر ومادرم هر سال مرا به پابوس سید الكریم حضرت ابراهیم(ع) وفرزند بزرگوارش حضرت اسماعیل (ع)میآوردند. از كودكی با این آستان مقدّس وملكوتی مأنوس بوده ام. بعد ازتشكیل خانواده نیز سالی چند بارتنها یا با خانواده به زیارت آمده بودم وگاهی شده بودكه با دوچرخه از كوشك به پابوس فرزند موسی بن جعفر(ع) آمده بودم.
مشخصّات شفا یافته:
1-نام ونام خانوادگی:اسداله محرابی كوشكی
2-نام پدر:حاج رحیم 3-تاریخ تولّد:1322
4-محل تولّد:كوشك اصفهان
5-شغل:بازنشسته ذوب آهن
پدر ومادرم هر سال مرا به پابوس سید الكریم حضرت ابراهیم(ع) وفرزند بزرگوارش حضرت اسماعیل (ع)میآوردند. از كودكی با این آستان مقدّس وملكوتی مأنوس بوده ام. بعد ازتشكیل خانواده نیز سالی چند بارتنها یا با خانواده به زیارت آمده بودم وگاهی شده بودكه با دوچرخه از كوشك به پابوس فرزند موسی بن جعفر(ع) آمده بودم.
35سال است كه پناهم حضرت ابراهیم و فرزندش حضرت اسماعیل (علیهما السّلام) هستند. تا اینكه 15سال پیش به طور ناگهانی دست راست من درد گرفت و وقتی نزد پزشكان خصوصاً، دكتر غنایی رفتم پس از مراجعات و آزمایشهای مكرّر گفتند دست راست شما سرطان دارد وباید شیمی درمانی شوی.
تعادل روحی خود را ازدست داده بودم، بسیار ناراحت وپریشان خاطر بودم؛ چرا كه چندی قبل برادرم به خاطر داشتن بیماری سرطان دار فانی را وداع گفتهبود. دیگر از همه چیز و همه جا قطع امید كرده بودم، راه به جایی نداشتم كه ناخودآگاه متوجّه بارگاه مقدّس وملكوتی فرزند موسی بن جعفر(ع)شدم.
«خدایا سالهاست آشنای كوی حضرتش هستم،عمری است كه خاك نشین درگاه اهل بیتم… آیا مرا به حضور خواهندپذیرفت!؟ آیا تقدیر وخواست الهی مرا به حریم شریف كرامت راه خواهد داد...؟!»
- همین حال و احوال بودم كه به بارگاه مقدّس وملكوتی حضرت ابراهیم وفرزندش حضرت اسماعیل (علیهما السّلام) رسیدم.
« خدایا تو شاهد باش، هرگاه من به زیارت میآمدم اگر در صحن و حرم مطهّر، بنّایی مشغول به كار بودكمك میكردم ،اگر هم نبود با همین دستها،كمك خدّام حرم جاروكشی و نظافت میكردم. یا سیدالكریم شاهد باش كه امروز مثل همیشه نیامدهام امروز دست راستم خبر از غمی سنگین دارد.امروز نمیتوانم كمك بنّاها كنم.ای پسر موسی بن جعفر(ع) تورا به مادرت زهرا سلام الله علیها قسم می دهم كه اگر برایت ارزشی دارم شفایم بده اگر هم ارزشی ندارم وتقدیر الهی نیست كه شفا بگیرم جان مرا بگیر.
در همین اندیشه بودم واین گونه غم دل میگفتم كه ناگهان یكی از خدّام(حاج سید محمد علی نریمانی)به من گفت: امروز كمك بنّاها نمیكنی؟گفتم: نمی توانم آخر دستم سرطان گرفته و از كار افتادهاست.خدّام حرم كه همه مرا میشناختند ناراحت شدند و دعاگوی من شدند.
شب شد وهنوز درحرم مطهّر، نوحهگر غم خود بودم.ازخدّام اجازه خواستم تا شب رادر حرم مطهّر بیتوته كنم. اجازه دادند و درحرم به فرزند موسی بن جعفر (ع)متوسّل شدم.
یكی از خدّام(حاج سید محمد علی نریمانی)نیز در حرم مطهّر به منظور نگهبانی خوابیده بود. در عالم خواب سید نورانی و بزرگواری را دیدم كه نزدیك من آمدند و فرمودند: «اسداله پس چرا نشستهای؟وكمك بنّاها نمی كنی؟برو كمك بنّاها كن.» عرض كردم«آقا یك دعایی به من بكن من دستم از كار افتاده ودكترها گفتهاند سرطان گرفته ای».آقا فرمودند : «إن شاءالله دستت خوب میشودو فردا كار خواهی كرد».عرض كردم « دستم با این وضعیتی كه دارد خوب نمی شود» این حرف را كه زدم دیدم استكان آبی در دست حضرتشان می باشد و روی دستم ریختندودستم حالت عجیبی پیدا كرد، سرد شد و از خواب بیدار شدم. فریاد كنان به جست وجوی آن سید بزرگوار دویدم ولی خبری نبودكه ناگهان حاج سیدمحمّد علی نریمانی، خادم امام زاده، كه از سر و صدای من بیدار شده بود گفت: «چه خبر است ؟چه اتّفاقی افتاده است؟» گفتم : «این حاج آقا سید كجاست؟»خادم جواب داد: «كدام حاج آقا سید؟!» من به خادم گفتم: «همانی كه آب بر دستم ریخت»این را كه گفتم خادم منقلب شد وبا حالتی خاص گفت:«شما را شفا داده اند، آقا به شما نظركرده است... .»
صبح شد. بنّاها آمدند و شروع به كاركردند.آرام نزدیك رفتم، سلامی كردم و سطل شنی را پركردم وكمك آنها بالا كشیدم. همین كه شروع به كار كردم، استاد بنّا كه مرا ودستم را با آن حال واحوال دیده بود با تعجّب بسیار رو به كارگرها كرد و گفت:«این همان شخصی است كه دیروز آمده بود و دست راستش از كار افتاده بود. من در مرحلهی اوّل انكار كردم وگفتم نه من آن كسی نیستم كه شما می پندارید چرا كه پیش خود - از روی صداقت وسادگی- میپنداشتم مردم دورم جمع می شوند ولباسهایم راپارهپاره میكنند! ولی كاری نمی شد بكنی درست فهمیده بودند.ساكت ایستاده بودم وبه آنها نگاه میكردم تا اینكه استاد بنّا مرا به همان قسمی كه من به فرزند موسی بن جعفر(ع)داده بودم سوگند داد و به من گفت : «تورا قسم به حضرت زهرا سلام الله علیها حقیقت را ازما پنهان نكن»وقتی استاد بنّا این گونه با من سخن گفت حقیقت را گفتم.
به خانه برگشتم وفردای آن روز وقتی نزد دكتر غنایی، پزشك ذوبآهن رفتم ودستم را معاینه كرد، با شگفتی وتعجّب بسیار گفت: آقای محرابی آیا این همان دستی است كه هفتهی قبل معاینه كردم؟!!جریان را برایش تعریف كردم. اشك در چشمهایش حلقه زد، منقلب شد ودر حال گریه گفت : «آریهمان گونه است كه میگویی. این دست از كار افتاده هیچ راه معمول برای بهبود نداشت ودست شما نظر شده است.»